روزي كه پدرم به من از جواني و گذر گفت...

با پشت سر گذاشتن سن سي و يا حضور در آن احساسي عجيب بر انسان دست مي دهد...

روزي كه پدرم به من از جواني و گذر گفت...

۱۱ بازديد

خوب به ياد دارم روزي را كه پدرم هم سن و سال من بود.ولي چقدر متفاوت.....يادم كه ميايد فكر مافتم كه ماانسانها چرا تا اين حد براي خود چيزهاي نادل را دور ميدانيم.ان روز در گمانم به حال پدرم تاسف ميخوردم و ميگفتم در دل با خودم كه من اين كنم و ان كنم و ....الان كه فكر ميكنم ميبينم كه اغلب انساني كه دنبال كار بزرگي براي انسانهاي ديگر نباشد عمرش بيهوده رفته است.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.